عادت می کنی

عادت می کنی 

به نموندن در ترافیک بیشتر از پنج دقیقه 
به نشنیدن صدای بوق
به راه دادن آدمها وقتی راهنما می زنی 
به ظاهر نشدن عابر پیاده وسط خیابون 
به بودن خانم ها و آقایون همه جا در کنار هم 
به رفتن سوپر سر کوچه با همون لباس توی خونه
به زل نزدن آدمهای توی خیابون به صورتت
به مودب بودن بغل دستی ات توی اتوبوس یا قطار 
به انجام شدن کار توسط رئیس بانک به خاطر یه صف دو نفره
به تیک خوردن لیست کارهات با تلفن و اینترنت
به شنیدن مدام کلمه sorry 
به دیدن آدمهایی با ملیت های مختلف
به تنفس هوایی پاک و پر اکسیژن
به دیدن آسمون آبی


و البته عادت می کنی
به نبوییدن بوی عطر عزیزانت
به نشنیدن صدای آشنایی
به ندیدن مکانهایی که ازشون عمری خاطره داری
به نرفتن صبح زود دربند و درکه و دارآباد 
به نساختن آدم برفی
به نخوردن آش ظهر جمعه خونه مامان
به نشنیدن صدای اذان سر ظهر
به ندیدن رنگ آبی لاجوردی
به نداشتن شوقی برای نوروز
به نبودن کنار سفره هفت سین
به دور بودن از جایی به نام وطن  

در مورد چی بنویسم ؟

اولین بار وقتی ویزامون آمد و من می خواستم اطلاعاتی راجع به استرالیا و مایحتاج سفر به این سر دنیا بدست بیاورم، طبق عادت رفتم سراغ گوگل عزیز، نتیجه این جستجو دیدن ده ها وبلاگ از دوستان تازه مهاجرت کرده بود که تجربیات خودشون را در اختیار دوستان در انتظار مهاجرت قرار داده بودند و این شروع وبلاگ خوانی من بود، چندی بعد دیدم بهتر است من هم رسالتم را انجام بدم، دیگران نوشتند من استفاده کردم حالا نوبت منه که بنویسم تا مهاجران آینده، بخوانند.
با اینکه حدود شش سالی حداقل روزی هشت ساعت از وقتم پای کامپیوتر گذشته، هیچوقت وبلاگ خوان نبودم شاید وقتش را نداشتم یا اصلا پیش نیومده بود که پای به دنیای وبلاگ بذارم، اما حالا چیزی که زیاد دارم وقت است، به هر وبلاگی که می رسم سرکی می کشم و این کار، گاهی ساعتهای زیادی طول می کشد ولی من گذر زمان را حس نمی کنم، خلاصه آنکه فکر کنم معتادش شدم ! به نظرم آدمهایی که وبلاگ می نویسند چند دسته اند :
آدمهایی که وبلاگ را دفتر خاطرات خود می دانند 

 شاید بیشتر ما در دورانی از زندگی مون، دفترچه خاطرات قفل داری داشتیم که همه وقایع ریز و درشت روزانه را در آن ثبت می کردیم و از این کار لذت می بردیم، خب این روزها نسخه وبلاگی آن هم زیاده، با این تفاوت که این بار قفلی به آن نخورده و خواندن برای همه مجاز است، جالبه که گاهی این وبلاگ ها توسط مادران برای فرزندانشون نوشته می شه شاید که در آینده براشون جالب باشه یا توسط پزشکی که خاطرات روزانه بیماران خود را می نگارد.
آدمهایی که برای رفع دلتنگی می نویسند 

آنها از  غم و غصه هاشون، از ناراحتی هاشون، از دلتنگی هاشون می نویسند تا آروم شوند و گاهی اصلا براشون مهم نیست که این نوشته ها مخاطب داشته باشند یا نه،گاهی دوستانی پیدا می کنند که برای همدردی، با هم به گفتگو می نشینند و این از غم و غصه آنها می کاهد در واقع چه خواننده چه نویسنده می فهمند که آدمهای دیگری هم در فاصله ای نه چندان دور، دست به گریبان مشکلات سخت تری هستند و این به آنها آرامش می ده.
این فرهنگ قدیمی ماست طبق عادت وقتی دلتنگ می شیم دنبال گوش شنوایی می گردیم که حرفهامون را براش بزنیم ولی انگار توی این دور و زمونه گوش شنوا که محرم هم باشه یافت نمی شه برای همین آنهایی که به این عادت خو کرده اند، نا شناس، برای غریبها درد و دل می کنند.
آدمهایی که برای اشاعه طرز تفکرشون می نویسند 

 گاهی نویسنده می نویسه چون این را وظیفه خودش می دونه که برای آگاهی بشر یه کاری بکنه، اما یه فرقی بین وبلاگ و کتاب و رساله و مقاله هست چرا می آید توی وبلاگ می نویسه این چند دلیل داره شاید از تابو ها حرف می زنه یا شاید حرفهایی می زنه که جاهای دیگه این اجازه بهش داده نمی شه، شاید هم اصلا وبلاگ را آگاهانه انتخاب کرده و دلش مخاطب محدودتری می خواد بهر حال وبلاگ هم ابزاری است برای بیان عقاید و تفکرات یک فرد.
آدمهایی که مقاصد تجاری دارند
خب این آدمها تکلیفشون روشنه اوایل وقتی این وبلاگ ها را می دیدم تعجب می کردم یا شاید هم عصبی می شدم اما بعد با خودم فکر کردم این آدمها از هر روشی برای افزودن به تعداد بازدید کنندگانشان استفاده می کنند، حالا درسته که این روشها ممکنه از نظر من و بعضی های دیگه درست نباشه ولی خب برای هدف آن شخص، حتما جواب میده که اصرار به ادامه دادنشون دارند.
آدمهایی که یه جوریند  
دراین مدت به وبلاگ هایی برخورد کردم که خود را به کذب خانم و یا آقا معرفی کرده اند و به این وسیله با جماعتی ارتباط برقرار کرده اند یا بعضی ها داستانهای باور نکردنی را به عنوان خاطرات زندگی شون نگاشته اند و بعد از آنکه دستشان برای خواننده ها رو شده اظهار کرده اند "خب راست و دروغش چه مهمه؟ " به نظرم من هم مهم نیست اما خوبه در تیتر وبلاگشون ذکر کنند که داستان می نویسند.اصولا صداقت چیزی است که این روزها در بین ما گم شده و دیگه از شنیدن حرف دروغ یا گفتن آن آزرده نمی شیم، شاید واقعا برای خیلی ها اصلا مهم نباشه که تحت چه عنوانی یه مطلب را می خونند.  

 

حتما با خودتون می گید که این مطلب چه ربطی به استرالیا و مهاجرت و اینها داشت؟
موضوع اینه که من همچنان به هدف اطلاع رسانی، مطلب می نویسم و این اواخر عنوان جدیدی به نظرم نمی رسه. 

البته نباید توقع داشته باشید که همه اطلاعات را  از یک وبلاگ بدست آورید چون آدمها در موقعیتهای متفاوتی هستند و هر کس در یک زمینه ای اطلاعات بیشتری داره، یکی دانشجوست، یکی سر کاره، یکی توی خونه است، یکی خانم، یکی آقا، یکی نیمه خالی لیوان را می بینه، یکی زیادی همه چی را مثبت می بینه، یکی عاشق خارجه است، یکی عشق ایرانه ... و همه این آدمها داستان مهاجرت خودشون را دارند این شمایید که باید این اطلاعات را غربال کنید ضمنا بعضی مسائل واقعا توضیح دادنی نیست باید شخصا تجربه کنید با نوشتن چند خط یا گذاشتن چند عکس شما لمسی از موضوع نخواهید داشت و همین هاست که  مهاجرت را سخت یا هیجان انگیز می کنه.  

استرالیایی واقعی

 توضیح :  نمی دونم چرا وقتی این مطلب را ویرایش کردم به عنوان مطلب جدید منتشر شد اول با خودم فکر کردم حذفش کنم تا نظم و ترتیب ثبت مطالب را حفظ کنم اما دیدم این استرالیایی های واقعی به اندازه کافی نادیده گرفته شده اند من دیگه نادیده نگیرمشون .

 

هفته پیش یکی از معلم ها خبر برگزاری مراسمی در روز National Language را داد و از همه خواست تا یکی از داستان های معروف کودکان را به زبان مادری بخونند و یادداشتهایی را هم  برای نمایش در مراسم این روز تهییه کنند، پس این موضوع بحث کلاسها در طول هفته شد . 

در یکی از کلاسها از همه خواستند که نظرشون را در مورد اینکه به چه کسی استرالیایی گفته می شود بیان کنند خب هر کسی نظری داشت یکی معتقد بود هر کی در استرالیا زندگی می کنه! دیگری می گفت هر شخصی که ملیت استرالیایی داره و خب من هم گفتم هر کسی اینجا به دنیا آمده !! که البته با اعتراض همه دوستان مواجهه شد، یکی خیلی جدی رو کرد به من و گفت "تو خودت هم استرالیایی هستی! چه برسه به بقیه !! "

در کلاس دیگر بحث به سمت نژاد پرستی کشیده شد و خب باز هم هر کسی از دید خود داد سخن می راند. معلم اون روز که خود آمریکایی است، پس در استرالیا مهاجر محسوب می شود، معتقد بود که نژاد پرستی در سیدنی دیده می شود و مخصوصا در مورد بچه هایی که در حال تحصیل هستند، او از تجربه خود در مورد فرزندانش برای ما تعریف کرد و می گفت که پسر کوچکش هر روز صبح از او می خواهد که به مدرسه نرود چون بچه های دیگه اذیتش می کنند!شاید تعجب کنید، اما خب لهجه آمریکایی خیلی با استرالیایی فرق داره  !   

همچنین می گفت که بچه ها در مدارس توی گنگ های ملیتی قرار دارند : عرب ها ،چینی ها ، سیاه ها ... و همه برای داشتن قدرت بیشتر با هم در رقابتند و خب اگه کسی عضو یکی از آنها نباشه مورد آزار قرار می گیره و این موضوع نگران کننده ای است !  

به نظر من وقتی که فردی مهاجرت می کنه ناخودآگاه خودش را با بومی های آن کشور برابر نمی دونه و خب اگه موردی هم پیش بیاد که بتونه ندید بگیره این کار را می کنه، ولی در مورد بچه های آنها که اینجا به دنیا آمدند و  بزرگ شدند، دیگه قضییه فرق می کنه، آنها خودشون را استرالیایی می دونند و نسبت به کوچک ترین عملی واکنش شدید نشون می دهند!  

اینجا خانواده های چینی ای هستند که 3 تا 4 نسل در استرالیا زندگی کرده اند و حالا تصورش را بکنید یکی بهشون می رسه و می پرسه where are you from  ؟!!!! 

بهر حال معلم کلی برای چشم بادامی ها دل سوزاند که شما هیچ وقت از این نژاد پرستی رهایی ندارید و با خوشحالی به من گفت  " ممکنه تا حرف نزنی کسی متوجه نشود تو استرالیایی نیستی!!  " و من بهش نگفتم که این موضوع برای من اهمیتی نداره !

در کلاس بعدی حرف به استرالیایی های واقعی رسید، زمانی که کاپتان کوک به این جزیره آمد مردمانی در آن زندگی می کردند که این جزیره را خانه خود  می دونستند  !!

زمانی که انگلیسی ها پرچم خود را بر زمین کوبیدند قتل عام آنها هم شروع شد، خودشون معترفند که در بعضی از مناطق تا 100% آنها را کشته اند !!  و بعد هم به بهانه اینکه آنها شایستگی بزرگ کردن بچه هاشون را ندارند، فرزندانشون را  از آنها گرفته اند و به خانواده های سفید پوست داده اند و آنها را Aboriginal نامیدند .

بعد از گذشت سالها وقتی همون بچه ها بزرگ شدند اعتراض هاشون را به ساکنین جدید جزیره آغاز کردند که هنوز هم ادامه دارد ...   

آنها گاهی در مرکز شهر دیده می شوند که در حال نواختن موسیقی سنتی خودشون هستند .  

بهر حال مراسم National Language Day هم برگزار شد و استرالیایی ها با زبانهای مادری متفاوت در آن شرکت کردند، اما خبری از استرالیایی های واقعی نبود !