کمی استرس یا دلتنگی ؟

دو هفته ای هست که اوضاع جسمی ام به هم ریخته با تشخیص خودم رفتم آزمایش تیروئید دادم و معلوم شد که TSH تیروئیدم بالاست! رفتم همان دکتر خودم و او هم دارو تجویز کرد اما بعد از گذشت یکهفته اصلا بهتر نیستم
نمی دونم هر کی به من میرسه میگه به خاطر استرسی است که داری اما من چنین احساسی ندارم ،بهر حال من نگران روزهای پیش رو هستم اما این اضطراب یک هزارم کنکور هم نیست یا یک صدم امتحانات پایان ترم

بگذریم که یه جورای حتی حس خوبی دارم  ،البته این احساس فعلا از شنیده ها از استرالیا و مقایسشون با دیده ها در ایران به وجود آمده و خدا میدونه این شنیده ها راست یا نه؟ تاآنها هم دیده نشوند قابل اعتماد نیستند
این روزها خیلی دقیق تر به دورو برم نگاه می کنم و کاستی ها را بزرگتر از همیشه می بینم  از خیابان های پر ترافیک و آسمان خاکستری بگیر تا رفتارهای زشت اجتماعی همه و همه آدم را ترقیب برای رفتن می کنه .
... صبح با صدای ساختمون سازی چندین خانه در خیابونتون و یا تیله بازی بچه همسایه بالایی با تپش قلب بیدار میشی بعد می رسی به ترافیک و دود و صدای بوق ، گاهی اوقات  تصادف و داد و بیداد تا برسی به محل کار ، خوب حالا میرسیم به پیدا کردن جا پارک تازه اگر آن روز پلاک ماشینت اجازه ورود داشته باشه و گر نه داستان دیگری داری ... بالاخره با هر مصیبتی است این مرحله می گذرانی هر چی باشه هنوز انژری اول روز را داری
با ورودت به  محل کار بسته به اینکه کارت دولتی باشه یا غیر دولتی ارباب رجوع داشته باشی یا نه ،کارفرما باشی یا پیمانکار ، یه چیز توی همه آنها مشترکه و آن  ارتباطات انسانی است از کارفرما و همکار و رئیس و ارباب رجوع بگیر تا آبدارچی شرکت ، همه و همه دست به دست هم می دهند که کارها روال عادی خودش را طی  نکنه و حتما آن روز حداقل با یک خاطره بد به انتها برسه ... موقع برگشتن هم بهتر از رفتن نیست علاوه بر اینکه همه خسته اند و ... بعد می رسیم به خوش گذرونی حالا می خواد ارتباطات خانوادگی باشه از خاله و عموی خودت تا دختر خاله و پسر عموی همسرت یا دیگه خیلی می خوای خوش بگذره با دوستان قرار رفتن جایی داری از دربند درکه بگیر تا سینما که آنهم صف طولانی و گرمای سالن و یک فیلم گیشه ای را همراه داره یا کیفیت و برخورد دور از انتظار  ... بگذریم ،موقع خواب هم که مطلعید از صدای ماشینهای و موتور هایی که تا دیر وقت با صدای اگزوز یا موزیک تو خیابانها ویراژ می دهند یا کامیونهایی که وقت بار خالی کردنشون رسیده و انگار قراره امشب آخرین شب کار کردن آنها باشه چون یه صف بیست تایی آنها توی کوچه منتظره تا بار خالی کنند ...

این چیزها و هزاران مثل آنها که نگفتم و شما بهتر از من می دونید برای ما عادت شده اما گاهی که دیگه خسته میشم  به خودم میگم اینها را به حافظت بسپر که دلت هوای برگشتن نکنه اما می دونم که دلتنگی برای خانواده را نمی تونم کاری کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کمک به حافظه

بعد از گذشت پنج سال از زندگی مشترک، بار ها پیش آمده که افسوس خوردم از اینکه افکار و احساسات خودم در آغاز این راه ثبت نکردم چون زمان تاثیر خودش را داشته و من حرفهای زیبا، انگیزه های قشنگ و تفاهماتمون را غبار گرفته از ته ذهنم بیرون می کشم تا انرژی ای برای مقابله با سختیهای زندگی بدست بیارم .به همین خاطر حالا هم که به نوع دیگر در نقطه آغازین راهی هستم دلم می خواهد این فرصت را از دست ندهم و بنویسم .
بنویسم از آغاز راه مهاجرت.


از وقتیکه که معلوم شد واقعا رفتنی هستیم هر تکه از وسایلمون نامی شخصی از آشنایان را به خود گرفت و امروز اولین قسمت آن از خانه خارج شد و این حس عجیبی با خود به همراه داشت شاید اگر مطمئن بودم روزی دوباره خونمون را پر می کنیم این حس را نداشتم ولی خب حالا این احتمال وجود داره که تدریجی خالی شدن ، پر شدنی در پس خود نداشته باشه .
این روزها هرجا که می ریم حرف از استرالیا و زندگی خوب و البته سختیهاش است اما من هیچ حسی ندارم نه خوشحالم نه ناراحت .
این بی تفاوتی را خودم خیلی دوست دارم چون دارم بدون پیش ذهنیت قدم در راه جدیدی میگذارم  البته این به این معنی نیست که اطلاعات کافی جمع نکردم بیشتر منظورم اینه که واقع بینانه به مسئله نگاه می کنم و خیلی امیدوارم این حس در ادامه راه کمکم کنه همچنین خواندن مطالبم در این وبلاگ ....